برای دل خودم (1)

Waiting just outside your door
Those drops, those tears on the floor

?Can you look me in the eye
We can try to slow down time
Wait until the pain gets smaller
But it never subsides

:(

آتازاگورافوبیا !

میدونید "ترس از فراموش شدن" یه اسم عجیب و دهن پر کن داره که میتونید باهاش کلاس بذارید؟!
بیاید یه لغت و مطلب جدید بهتون یاد بدم و یه پست زرد داشته باشیم!

ما معمولا عشق اینو داریم که بگیم چه نوع فوبیایی داریم و با تک کلمه ازش حرف بزنیم..
و مخاطب وقتی بگه "معنیش چیه؟" خیلی هم خوشحال میشیم..!
بعد پا رو پا بندازیم و در موردش روشنفکرانه صحبت کنیم!


پس میرسیم به
آتازاگورافوبیا
بعدها ممکنه زیاد ازش بخونید و بشنوید که انگار سالهاست افراد این عبارت رو میشناسن و این فوبیا رو دارن!
اصلا خوراک افراد پوزِر و انتلکت‌ نماهای قلابیه..!
این مدت افراد خارجی زیادی از آتازاگورافوبیا صحبت کردن و بهشون کیف میده که تو صحبتها به این لغت برسن!
چون همیشه وقتی شما چیزی میدونید که دیگری نمیدونه، میتونه باعث غرور و باسواد بودن شما باشه!

و چه جالب روانشناسان و روانکاوان هم ازش این روزها دارن صحبت میکنن..!
خب شما اگه اینو میدونستید چرا قبلا ازش حرف نزدید؟!؟!؟!
دلیل نوشتن همین پست هم همینه که صبح یه روانشناس قدیمی رو آنفالو کردم!
چون اینو با استوری داشت شرح میداد و بعد اومد جلوی دوربین و روشنفکرانه ازش حرف میزد!

عجب!
یعنی انگار تمام این ده، بیست سال گذشته این عبارت همه جا بوده..!
پس چرا قبلا از این گوزافوبیا چیزی نشنیدیم؟! ببخشید! آتازاگورافوبیا..
این لغت یا مفهوم چرخید و چرخید تا جدیدا به اینجا رسیده و از سایتهای خبری هم عبور کرده..
و حالا داره به استوری، محتوا، پروفایل‌ها و غیره میرسه و تو بایو افراد داره جا باز میکنه!


خب من براتون تعریف میکنم که این چیه:
بیشتر مردم امیدوارند که عزیزانشان از آنها به نیکی یاد کنند و طبیعی است که گهگاه نگران فراموش شدنشان باشند. اما برای برخی، ترس از فراموش شدن یا نادیده گرفته شدن را می توان به عنوان یک فوبیا در نظر گرفت. آتازاگورافوبیا ترس غیرعادی از به یاد ماندن است. همچنین میتواند شامل ترس از فراموش کردن کسی یا چیزی باشد. اگر ترس شما شامل فراموش شدن توسط یک فرد یا گروه اجتماعی خاص باشد، ممکن است بخشی از یک نوع فوبیای اجتماعی در نظر گرفته شود.

ولی واقعا اکثرا میتونن بگن منم همینطور..! وای چقدر این اصطلاح منو داره شرح میده..!
خلاصه که لازم بود ازش بدونید که بعدا با این آتاری‌فوبیا مواجه شدین بدونید داستان چیه..!
چون خوراک صحبتهای درون کافه، مشاوره‌ای تا درد و دل و این چیزاست...
و به خصوص برای افرادی که چون دُر و گوهر، کوتاه و گزیده صحبت میکنند..
.

خب.. اگه خواستید از این فوبیا بیشتر بدونید بریم ادامه مطلب :)

ادامه نوشته

پیاده‌روی طولانی

هی... آن سیاه‌چاله مال من است!
و میخواهم آنرا بنوشم!


چقدر متوقف نشدن زیباست!
اما اگر در زیبایی نسوزید، در دور باطل دیوانه خواهید شد!
تو به عجله کردن نیازی نداری..
تو به مقداری سیاهی نیاز داری..!


از دنیا، خانه و قلب تا قلب، خانه و دنیا..
فرصت بده تا از دست دهی
و فرصت بده تا به دست آوری..
انقدر تکرارش کن تا اینکه بفهمی:
برای التیام زخم‌ها به زمان هم نیاز نداریم..!

Paul Auster / پل استر   :(

بدرود آقای پل آستر

همیشه عاشقتم.. و همیشه ممنونم از این آثار زیبایی که برامون نوشتی..
حدود شش ماه پیش اخباری در مورد سرطان پل آستر منتشر شد..
نویسنده بی‌نظیری که متاسفانه به این بیماری هولناک دچار شد..
و حالا هم به خط پایان زندگی در این دنیا رسید..
شاید معروف‌ترین رمان‌نویس بیست سال گذشته آمریکا که در ایران هم محبوب بود..
خالق سه‌گانه نیویورک، کشور آخرین‌ها..
دفترچۀ سرخ، تیمبوکتو، مون پالاس، داستانهای واقعی از زندگی آمریکایی و...


وای خدا.. چقدر این آثار رو دوست دارم و همگی جزوه خاطرات گذشته من در تنهایی خودم بوده..
یاد اون روزها بخیر که همش سر میزدیم نشر افق که ببینیم ترجمه جدیدی از آثارش منتشر شده یا نه..
یا اون کتابی که دنبالش بودم و به دستم نرسیده بود، دوباره به چاپ مجدد رسیده یا نه..
دونه دونه آثارش رو میگرفتم و با لذت میخوندم..
از نمایشگاه کتاب.. از فروشگاه نشر افق یا خرید اینترنتی..
و حتی هدیه از دوستی که شیفته این نویسنده بود و وقتی تو دانشگاه فهمید منم دوسش دارم داشت بال در میاورد..

ادامه نوشته

بخش 25 / صفحه 98

یکی از چیزهایی که آدم‌ها را دیوانه می‌کند همین انتظار کشیدن است..!
مردم تمام عمرشان انتظار می‌کشیدند. انتظار می‌کشیدند که زندگی کنند، انتظار می‌کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می‌کشیدند تا دستمال توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می‌ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف‌های درازتر می‌رفتند..
صبر می‌کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می‌کردی تا بیدار شوی. انتظار می‌کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می‌شدی.
منتظر باران می‌شدی و بعد هم صبر می‌کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می‌شدی و وقتی سیر می‌شدی باز هم صبر می‌کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد..

توی مطب روان‌پزشک با بقیهٔ روانی‌ها انتظار می‌کشیدی و نمی‌دانستی آیا تو هم جزء آن‌ها هستی یا نه..!
(عامه پسند،
بوکوفسکی)

فرزندان خدایان بسیار

یک استقامت از جنس درماندگی..
در نهایتی هستیم که با بوسه مرگ هم دوباره جان نمیگیریم!

دنیایی که ما را احاطه کرده از قتل ساخته شده است!
چرخه مرگ ادامه دارد و ما آن را بیشتر پیش می بریم!
این یک تنظیم پیش فرض است!