خیلی از خانه دورم ...
جایی برای رفتن ندارم ...
چه چیز آب رودخانه را اینقدر سرد کرده؟

عرق افکارم ... از روی ابرویم می غلتد..
چشمانم را خیس می کند و می گزد..
آه ... ... !@#$%^&*! ... ...


 

داستان آه و گریه ها از آرزوی های دست نیافته ...
و زمان می رود، می رود و خشک می شود...

قلب های خونینِ وحشت زده...
که بار دیگر برای تپیدن سعی می کنند..  !@#$%^&*!
ولی دیگر به کندن چاه برای زنده ماندن ادامه نمی دهند!
"فراموشی شیرین"

اینها چیزیست که من حس می کنم و نمی دانم چرا..؟
تمام ترس هایم را می بینم، در ظلمتِ روشنایی ..
چه چیز آب رودخانه را اینقدر سرد کرده؟

هرگز کسی نبوده که به زمانِ سقوط ، از درون یک ندای پوچ ، به بی شرمی توجه کند!
من چشمان بی وفایی هستم که آرام آرام می میرند  !@#$%^&*!
تو باید سرت را بالا بگیری و با آنها رو در رو شوی...
تا بتوانی نتیجه را برگردانی ... ...
چون این درست نیست  :(

و من باید باور داشته باشم وقتی می گویم:
"این تنها راه است"   :(  :)