بالاخره آخرین تاریخ رند قرن اومد..!

دیگه شبیه ۹ شدیم حسابی!
ما هم سعی میکنیم فعلا زنده باشیم و حتما اکثر کسانی که اولین تاریخ رند قرن رو دیده بودن یا بدنیا اومدن دیگه زنده نیستن ولی ما از این میراث حفاظت میکنیم و رند ها رو گرامی میداریم!

ولی 9 9 99 مربوط به 1300 سال پیشه و اون رند بود! نه این که ما 13 رو کنار بذاریم و بگیم به به چقدر رند و خفن! :|


از نیمۀ شب که وارد روز 9 9 99 شدیم وبلاگها و جاهای مختلف رو سر میزدم!
یادمه دهه قبل در 8 8 88 هم این داستانا بود، اون موقع محیط های وبلاگی، سایتی یا فیسپوک مردم هیجان زده بودن و اون موقع هم زایمان رند دغدغه یه سریا بود و حتی دوستان و اطفال وبلاگنویس که مطلب میذاشتن و دعوت میکردن که آپدیت اون روز بخصوص رو بخونیم..
این تاریخ ها در درجه ای برای بعضیا اهمیتی بیشتر از نوروز و یلدا هم داره..
راستی اون طفلی که 8 8 88 بدنیا اومده و الان داره از کودکی کم کم بیرون میاد چی شده؟! نخبه؟ تخمه؟ پخمه؟ تیزهوشان؟ غنی کننده اورانیوم؟ فیل هوا کن؟ ترمیم کننده سوراخ های جوی؟ یا همچنان شوشول بازی؟
یا پدر و مادر این اطفال با ادامه این تدابیر دیگر چه ها کردن؟
با تدبیری که برای تاریخ زایمان داشتن الان هم حتما تو راه مریخ هستن که اتفاق عظیمی رو رقم بزنن، آره؟
اونی که 7 7 77 بدنیا اومده الان تو اوج جوانی چه ها میکنه؟
اونی که 6 6 66 بدنیا اومده یه دهه شصتی بدبخته یا شده دکتر، مهندس، پولدار ویا موفق؟!
اونی که 5 5 55 بدنیا اومده حتما با تدابیر و رهنمودهای والدین، الان آدم خفنی شده! آره؟
همون کسانی که 1 1 11 بدنیا اومدن چی شدن؟! نمیشه انتظار داشت که والدین اونا اینهمه تدبیر داشتن که بخوان بچه شون تاریخ رندی بدنیا بیاد، یه سرچ کردم دیدم سال 1311 سالی بود که مثلا واحد پول ایران از قِران به ریال تغییر کرد (ای خاک تو سر این واحد پولی) و دورۀ رضاشاه هم بود و تو سرزمین بلاد کفر چارلی چاپلین داشت فیلمهای خودش رو میساخت و استراحت بین دو نیمهٔ جنگ جهانی اول و دوم هم بود!


تاریخ 13 13 1313 هم جالبه!
همچنین تاریخ 13 14 1413 !
ولی این تاریخا رو نداریم که
تو سیاره های دیگه ای میتونیم داشته باشیم. تو همین مریخ خودمون هر سالش 678 روز داره، دارای تقویم های رند بیشتری میتونه باشه! بعد از تصرف جاهای مختلف کیهان، ایشالا تدابیر زیبامون هم صادر میکنیم!!!

خدا رو شکر که عده ای در امروز و تاریخ 9 9 99 خوشحال هستن و حس خوبی پیدا کردن و تو نوشته هاشون چیزهای زیادی بود. از داشتن انگیزه مضاعف تاااااااا قرارها و کارهای بخصوص تو امروز! اینم خیلی خوبه و چی بهتر از این که حال آدما خوب باشه، ولی خب عده زیادی هم ممکنه امروز بیشتر غصه بخورن و رنج بیشتری رو تحمل کنن..
بحث فقط یه تاریخ و عدد نیست، درسته از کلاس گذاشتن برای زایمان تا بهونه برای انجام کارهایی میتونه باشه ولی واقعا امروز نه قراره که تموم نشه! نه قراره کمتر و بیشتر از روز عادی طول بکشه، نه معجزۀ عظیمی اتفاق میوفته..!

این حجم هیاهو متاسفانه تو زاویه‌ای دلیل به بازنده بودنه ما داره!

میشل فوکو میگه:
جهان سوم جایی است که مردمانش به فکر آمدن یک روز خوب هستند، نه آوردنش..!


همیشه به این فکر میکردم یه روزی خورشید لج کنه و طلوعی نکنه! و شب باقی بمونه و در واقع زمین حرکتی نکنه، مثلا ساعتها آفتاب بمونه وسط آسمون و غروب نکنه و هیچ وقت شب نشه و همه چیز از لحاظ زمان، حرکتی نداشته باشه..

راستی یه سوال؟!
زمان ها و اتفاقات چقدر روی خواب و بیداری ما تاثیر میذارن؟
منظورم بیشتر چیزی مثل کوری و بیناییه، از جنس سفید، نه تاریکش!
یه چیزی مثل کتاب شاهکار کوری از ساراماگو..
تو این داستان، یه راننده تو ماشین و پشت چراغ قرمز یهویی کور میشه! مدتی بعد بقیه هم کور میشن! شخصیت اول قصه متوجه میشه بر خلاف خودش که همه چیز رو سیاه میبینه، بقیه کورها دچار سفیدی دید هستن!
آدما مشکل پزشکی ندارن ولی نمیتونن ببینن!
اینجا پزشک متوجه میشه که این یه نوع کوریه که به چشم ارتباطی نداره!

ما وقتی پشت چراغهای قرمز زندگی قرار داریم، ممکنه هر کاری رو انجام بدیم! یا ممکنه هیچ کاری نکنیم و منتظر بمونیم! گاهی ما هم دچار نوعی نابینایی اهدافی یا احساسی میشیم که مانند قصۀ این کتاب نابینایی سفیده!
بدنبال این هستیم که این سفیدی رو توی زندگی ببینیم که نماد خوشبختی و روشنیه، نه اینکه این نوع سفیدی مثل رویاها و آرزوها فقط تو ذهن و تصوراتمون باشن!
دوست داریم به وصالِ هر چیز خوب و علائقمون
برسیم..
اگر که به اهداف و روشنی‌ها نرسیم دچار یه نوع کوری میشیم مثل مفهومی که تو این کتاب هست!
مسائل زیبا و مختلفی توی زندگی هر کسی هست که ما رو میتونن به آرامش، روشن بینی و سفیدی دید برسونن..
اگر پایان کارها و نتیجۀ ادراک انسانها مثل پایان کتاب کوری باشه، اونوقت انسانها میتونن بینایی بازیافتۀ خودشون رو چند برابر قوی‌تر حس کنن و راضی‌تر باشن..

به این نقطه که برسیم دیگه تاریخ بی اهمیت میشه، اون روزی که بتونیم ساده ولی با مفهومِ مثبت زندگی کنیم، دیگه ارزش های بزرگتری برامون ایجاد شده و ضعف خودمون رو با هیاهوی کاذب نشون نمیدیم! تمامی این روزها قراره بگذرن و اگر رند و غیر رندش بخواد در اصل"بودن" تفاوتی ایجاد نکنه، اون زندگی کم ارزش و سرسری طی شده و ما باختیم!
با اینکه اکثرا بازنده هستیم..

من همهٔ انسانها رو بازنده میدونم
دلایل ساده و منطقی داره!
هر چقدر که جلو رفتم، خوندم و فکر کردم و تو پیلۀ خودم فرو رفتم، فهمیدم زندگی چند مفهوم ساده داره که رسیدن به این مفاهیم هم ساده است!
ولی..
ولی.. ولی..
چند تا ولی داره...
همین کتاب رو که بخونید مقداری متوجه میشید..

شرح کوتاه یکی از ولی ها:
تو این کتاب،
همسر پزشکِ داستان، با قدرت تماما اکتسابی و احساسیه خودش، میتونه زندگی، کور و کوری ها رو از زندان همۀ ناممکن ها رها کنه و به رستگاری برسونه، نقش و تلاش این همسر برای بیان نگرش کلی زندگی بسیار مهمه، نگرش قدرشناسی و همراهی در زندگی از تولد تا مرگ..
اون تلاش میکنه که دوباره مفاهیم رو به همسر، انسانها و زندگی برگردونه و اونها رو جوری بیدار کنه که با قبل فرق داشته باشن،
یعنی اصلا بینایی و دیدن مسئله نیست. چگونه دیدن یا نگرش مسئله است.


بطور تقریبا ثابت و اشتباهی، ما باید تاوان بدیم تا چیزی برامون ارزشمند بشه و تغییر کنیم یا درست تر حرکت کنیم!
ما تو هرم زندگی گرفتار این مفاهیم هستیم!
و تضادهایی که در انسانها بوجود میاد اتفاقی نیست و هر چیزی دلیل داره!

این یعنی بطور ساده همگی تو مسیر هستیم و نقش های مختلف و ثابتی داریم و در مراحلی نقش ما عوض میشه!
مثل اشخاص این قصه که در یک دایره همه به هم نیاز دارن،
حتی اون کاراکتر سگ درون این قصه یا اشیا و کلا هر چیزی..
روز و شب وابسته به همدیگه هستن و ما همیشه مستقیم یا غیرمستقیم این نقشها رو بازی میکنیم. بهترین همراهی بین عاشق و معشوق واقعی میتونه باشه، عاشقان معتقد و معتمد که بالاترین عشق قابل لمس و زمینی ما هستن که همراه هم، با علتها تو مسیرن و با همۀ ممکن ها و ناممکن ها مواجه میشن..

نکته بعدی اینه که ما تو مسیر زندگی همیشه محتاجیم، احتیاجی که تعمیم پذیرِ و اصلا تک بعدی نیست و هر جا لازم هم که باشه باید گردن کج کنیم، کوتاه بیایم و البته صاف و خالص باشیم...

در یک زاویه دید، اقبال لاهوری میگه:
آنچه شیران را کند روبَه مزاج!
احتیاج است، احتیاج است، احتیاج!


ما برای نیازهای فیزیولوژیکی میجنگیم، پیش میریم و محتاجیم و بعد امنیت میخوایم و محتاج به انواع ایمنی و امنیتها و بعد نیازهای اجتماعی رو لازم داریم، به روابط نیاز داریم و مرحله بعدم نیازهایی مثل محبت، احساس تعلق، نیاز به احترام، ارزش قائل بودن و...
در آخر برای وجود و خودمون چی مهمه؟ "خود شکوفایی"


همه در این هرم اسیر میشیم، همواره پاداش و جایزه میخوایم برای زندگی، بعد انگیزه ایجاد شه، این چرخه هی تکرار و تکرار میشه...

تو هیچ روزی نباید اجازه بدیم که قلبمون عادت به خواب کنه..!
همینطور ذهن، که کوری و خفتگی ذهن از اونم بدتره!


کسانی که حرفهای منو از دهه پیش تا الان خونده باشن میبینن که بارها یه جملاتی رو تکرار کردم و گوشهٔ وبلاگم رو دیوار چسبوندم که میگه:
"و دورانی که ما جوان بودیم،
زمانی که زندگی بسیار طولانی بنظر می رسید...،
تو تمام آنها را بیهوده گذراندی.."


از دوره نوجوونی و حتی کودکی به این مسئله خیلی فکر میکنم! و عجیب بود که این مفهوم چقدر حس خاصیه که جوانی، اوجِ روزهای پشت سر همی است که برای همه به بیهودگی میگذره! ربطی به تلاش و اهداف نداره! ممکنه یکی تو ۲۰ سالگیش رو قله شهرت، علم، ثروت، موفقیت و همه چی باشه که خیلیا هم هستن! ولی نه! منظور چیز دیگه ای هست که امیدوارم حرفم رو درک کنید.

فکر کنید به "روزهای پشت سر هم"
به "روزهای پشت سر هم"
"روزهای پشت سر هم"

از درک پر از رنج و غریبی میگم که احتمالا قبول ندارید! ولی من با واقع بینی و منطق به این رسیدم و باور دارم که:
زندگی زیباست..،
ولی...
"تمام زندگی به بیهودگی میگذره"
"برای تمام موجودات"

حداقل به عنوان یک نفر و یک فکر در کل هستی، میتونم نظری داشته باشم!


به قول بزرگترین آلمانی که میشناسم یعنی شوپنهاور:
"چون جهان همه اراده است، باید همه درد و رنج باشد"



هر کسی که حرفام رو خوند ازش ممنونم..
و آرزو و دعای من اینه که...
اممم...
آهان:
"چه دعایی کنمت بهتر از این، که خدا پنجره ای رو به اتاقت باشد"