گرمای قطبی
هیچ صدایی در شهر بزرگ من وجود ندارد..
من با زمزمهای صدای خود را میشنوم..
از آرزویی میگویم..
آرزو دارم همگان در صبحی آبی بیدار شوند!
و من در آن صبح آبی، درزا بکشم..
دیگر نمیخواهم آنتن دنیا در اتاقِ من باشد!
کِی جاذبه صفر میشود؟
چه وقت میرسد که دیوارها را دفن کنیم؟
افتادن از جاذبه چقدر شیرین است!
به اندازۀ قابهای خالی..
و عجیب مثل سرمای دلچسب تابستان!
هوا چقدر خاک دارد!

+ نوشته شده در جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۹ ساعت 4:9 توسط ḿØß¡Ŋ
|
A Fine Day To Exit