به درون دریایی عمیق و بی آب سقوط می‌کنم!
"احساس" میکنم که اعماق قلبم می‌سوزد..
حالم خوب نیست!
مانند بچه‌ای ناراحت، چشمانم خیس است..
در درونم..
اشتیاق و ترس عجیبی‌ست..


میدانم که می آید..
زمان ما هم خواهد رسید..
که..
به دنبال بی خبری خود بگردیم..


لبخندها در آن روزهای دور، گیر افتاده‌اند..
تمام ستارگان ازلی تغییر کرده‌اند..
میدانم که دیگر نمیتوانم مانند گذشته‌ام باشم..
زمان هر روز و هر روز در حال دور شدن است..
به سوی نهایتی نا معلوم می رویم..
میتوانی به دنبال روحت بگردی..
ولی مطمئن باش آن را هرگز نمیابی..!
قلبم بیشتر و بیشتر می‌سوزد..
و چشمانم خیس‌تر شده..
این ملودی قلب من است..
بگذار هذیان بگویم..
چون حالم خوب نیست!


اعتراف میکنم که..
کاش کسی بود و احساسات من را هیپنوتیزم می‌کرد!

روحم را درهم میپیچید!
و حواس من به خواب می‌رفت..!


به‌ هر حال.. ..
زمان آخر همه‌ی ما فرا می‌رسد..
جستجوی فراموشی‌ها متوقف می‌شود..
همه چیز را ترک می‌کنیم..
با تکه‌هایی از خاطرات در امتداد ابدیتی پوچ حرکت می‌کنیم..
و هنوز قلبهایمان خواهد سوخت..
بیشتر و عمیق‌تر در حال دور شدن از زمان هستیم..

دیگر عاشقانه‌ای برای هیچ کس وجود ندارد..
تنها دلخوشی من، آذوقۀ این سفر است..
خنده‌ها و اشکهای بجا مانده در روزگاران، آذوقۀ سفرم هستند..
"احساس" میکنم که اعماق قلبم می‌سوزد..
و بتدریج غرق می‌شوم..