همیشه غلط
میدانم که چه میخواهم!
میدانم که به چه نیاز دارم..
اما نمیتوانم آن را وانمود کنم!
درستش هم نخواهم کرد..
تو چرا نام خودت را نجوا میکنی؟
من که نمیتوانم آن را بشنوم!
مانند همیشه و همه کس..
مرا در پشت سرت رها کن..
دستم را به کی بسپارم؟
تلخ است که کسی نیست..
پس باید دستم را به چیزی بسپارم..
مانند باد..
هنوز خیلی بیچاره نشدم!
من.. دوستِ بیچارۀ خودمم..
و هنوز میتوانم چیزهایی را احساس کنم..
کاش در مکانی میتوانستم صدایی قدیمی را بشنوم..
کاش در زمانی میتوانستم صدایم را در هوا جاری کنم..
من برای احساس شدن مناسب بودم..
ولی...
زمانها و مکانها اشتباه بود..

+ نوشته شده در یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۰ ساعت 2:22 توسط ḿØß¡Ŋ
|
A Fine Day To Exit